a href="/علیرضا%20کیهان%20پور" target="_bla" rel="noopene">فاخته</a>- "بر به "ابن سینا" رسید و پادشاه از او خواست تا پسرش را معالجه کند. ابن سینا قبول کرد و سپس گفت: «به آن جوان بشارت دهید که یک قصاب میآید تا تو را بکُشد». ابن سینا با لباس قصابی و یک ساطور به کاخ رفت و گفت: «این گاو کجاست تا او را بکُشم؟» آن جوان هم “مااااااا” کرد یعنی من اینجا هستم. ابنسینا گفت: «به اینجا بیاریدش و دست و پای او را ببندید و بر زمین بزنیدش!» بیمار چون آن شنید دوید و به آنجا آمدو بر پهلوی راست خوابید؛ پاهای او را سخت ببستند. "ابن سینا" آمد و چاقو ها را تیز کرد و دست بر پهلوی او گذاشت طوری که عادت قصابان بود. پس گفت: « این چه گاو لاغری است! این را نمی شود سَر بُرید!(، به او علف بدهید تا چاق شود» ابنسینا برخاست و بیرون آمد، و اطرافیانش گفت که: «دست و پای او را باز کنید و دارویی که می گویم پیش او ببرید و به او بگویید: بخور تا زود چاق شوی». آنچنان کردند که ابنسینا گفت. خوردنی پیش او بردند و او خورد؛ و بعد از آن هر چه از دوا و دارو ابنسینا تجویز کرده بود به او دادند و گفتند که «خوب بخور! که اینها گاو را چاق می کند». او شنید و خورد به آن امید که چاق شود تا او را بکُشند. یک ماه بعد جنون آن جوان درمان شد. و این معالجه از کسی برنمیآمد جز سرآمد پزشکان دوران یعنی ابن سینا...
علیرضا کیهان پور
* اقتباس از یک حکایت قدیمی
این پایگاه خبری بر اساس مجوز معاونت مطبوعاتی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی مشغول فعالیت است. این پایگاه خبری تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران بوده و هر گونه برداشت از مطالب آن تنها با ذکر منبع مجاز می باشد.