فاخته- "پهلوانی" فقط به زمین زدن حریف توی میدان نیست.
پهلوانی یعنی چراغ خانه پدری رو خاموش نکنی.
یعنی مادر را تو تنهایی رها نکنی ، حتی اگر وسط شهر، قصری بلند برای خودت ساخته باشی.
"پهلوانی" یعنی "دل" را "زمین نزنی" ، حتی وقتی "حساب های بانکی ات" خارج از عدد و "شمارش" است!.
داستان توکیو ؛ آینهای که همه جهان را نشان داد
سال ۱۹۵۳ ، «یاسوجیرو اوزو»، استاد بزرگ سینمای ژاپن، فیلمی ساخت که نه با انفجار و فریاد، بلکه با سکوت و نگاه، دلها را لرزاند :
داستان توکیو (Tokyo Story)
قصهاش ساده اما سنگین است:
پدر و مادری سالخورده، از شهر کوچکی در ژاپن، به امید دیدار، راهی توکیو میشوند. بچهها حالا هرکدام درگیر کار و زندگی خود هستند.
شهر بزرگ ، مثل اژدهایی پُر از دود و ساعتهای بیرحم ، وقتی برای مهربانی ندارد.
فرزندان ، پدر و مادر را با تعارف و بهانه به گوشهای میفرستند ، به مسافرخانهای ارزان.
تنها کسی که بیریا از دل و جان پذیرایشان میشود ، عروس بیوهشان است ؛ نه از روی اجبار ، بلکه از روی محبت.
اما مرگ ، بیخبر میرسد. مادر ناگهان بیمار میشود. خانواده جمع میشوند، ولی دیر شده است.
در پایان ، پدر تنها و روی حصیری ساده، به افقی خالی خیره میماند.
«داستان توکیو» موسیقی پرهیاهو ندارد، اما هر قابش مثل مُشتی آرام به سینه ها میکوبد.
"اوزو" با همین سکوت ، فریاد زد:
غفلت از پدر و مادر مرزی ندارد ؛ نه ژاپن میشناسد، نه ایران، نه هیچ جای جهان تکراری همه ما.
این فقط قصه توکیو نیست ؛ قصه همه روستاهای جهان است
در ایران ، هر سال هزاران جوان، کولهبار بر دوش ، از روستا راهی شهر میشوند. اولش با اشک و قول میروند :
«چند سال کار میکنم، بعد برمیگردم.» اما شهر مثل موج خروشان است ؛ همهچیز را با خودش میبَرد و می بُرد ، حتی بوی نان تنور مادر.
قولها رنگ میبازد. شماره تلفن ها کمکم خاک میگیرد. عیدها میرسند اما جاده به روستا نمیپیچد.
پدرها یاد گرفتهاند کمتر از بچهها خبر بگیرند، تا مبادا «مزاحم» باشند.
مادرها یاد گرفتهاند اشک را قورت بدهند.
روایتهای زنده از دل خاک روستاهای ما
آقکند – آذربایجان شرقی
ننه سکینه، هفت سال است هر غروب بعد نماز ، کنار جاده میایستد :
«یک روز بالاخره میآید… حتی اگر فقط برای فاتحه.»
پسرش در تهران راننده تاکسی است. پنج سال است نه عید آمده ، نه ایام شادمانی و سوگواری.
سرابله – ایلام
کربلایی نادر، ۷۸ ساله ، هنوز باغ را آبیاری میکند :
«اگر نروم، غریبه میآید. اما کاش یک روز پسرم بیاید و خودش مزرعه را آبیاری کند.»
پسرش در اهواز کارگر پالایشگاه است. میگوید «شرایط سخت است» ولی دل پدر سختتر است.
قهستان – خراسان جنوبی
بیبی خدیجه، بعد از مرگ شوهر، تنها مانده :
«در روستا کسی آواره نیست. آواره وقتی میشوی که بچههایت را نبینی.»
دخترش در بیمارستانی در شهر پرستار است ؛ شش سال است مادر را ندیده.
شهر چه داد و چه گرفت؟
شهر به جوان روستایی کارخانه داد و شاید بُرج مسکونی و تجاری داد ، حقوق داد ؛ اما گرفت :
سایهی درخت گردوی حیاط
خندههای دور کُرسی
نگاه منتظر مادر پشتِ درب خانه
گرمای نان تنور صبحگاهی
شهر به تو قصر داد ، ولی خانه امیدت را ازت گرفت.
روستا از بی آبی هرگز نمیمیرد ؛ از بیفرزندی میمیرد
خانهای که روزی آکنده از خنده و صدای پای بچهها و فرزندان بود ، حالا فقط صدای عصای مادر را میشنود.
در صندوقچه قدیمی هنوز لباس کودکیات را نگه داشته ؛ نه برای یادگاری ، برای روزی که شاید برگردی.
"دامداری، طیور، لبنیات تازه، گندم زارها، باغات پُر میوه"… همه در انتظار تو هستند ، ای فرزند مهاجر!.
اما چه کنیم اگر سالها بی عاطفه شدهای؟ اگر مهر در قلبت خوابیده و فراموش کردهای که خاک ، دست پدر و مادر را همیشه میشناسد؟ .
این محصولات ، چشمانتظار لمس دستان تو هستند ، چشمانتظار نگاه مهربانت، چشمانتظار احیای زندگی روستایی.
پیام پهلوانی از توکیو تا دِه و روستای ما
«داستان توکیو» با زبان جهانیاش میگوید :
قدر بودن را بدان ، پیش از آنکه دیر شود.
"پهلوانی یعنی زمین نزدن دل پدر و مادر". یعنی فهمیدن این که «خانه» انسان ها هستند، نه دیوارها.
یعنی اگر هزار بُرج تجاری و مسکونی هم بسازی ، ولی مادرت تنها بماند ، تو هنوز آوارهای.
این درد مزمن فقط درد ایران و ژاپن نیست.
در مکزیک، هند، مصر و حتی قلب اروپا، دهکده های خالی و پدر و مادرها تنها میشوند.
همهجا، شهر با زَرق و بَرقش جوانان را میبلعد.
اما میتوان کاری کرد:
حداقل سالی یکبار، بیبهانه به خانه پدری برگردیم.
با حُسن ِ رفتارمان به فرزندان خود بیاموزیم که قهرمان واقعی ، کِسی است که پدر و مادرش را رها نکند.
جشنهای شُکر گذاری نعمات الهی روستا مانند یادمان محصول را دوباره زنده کنیم تا خانهها گرم بماند.
به خاک ، باغات و دامداریها سر بزنیم ؛ اینها هنوز انتظار مِهر و مراقبت ما را میکشند.
پایان ، اما نه بی صدا
پایانِ «داستان توکیو» با سکوت پدر ، شاید تلخ باشد ، اما پایان قصه ما هنوز نوشته نشده است.
هنوز میشود دلهایی را شاد کرد ، هنوز میشود جادهها را به سمت خانه پدر و مادری گشود.
تا روزی که چشمهای منتظر پشت درب خانه دلنشین "پدری" به لبخند "مادر" سالخورده فداکارمان بنشیند ، این جمله مثل ناقوس در گوشمان میپیچد :
«اگر در شهر قصر هم بسازی ، باز هم آوارهای... »/ ۷۲۹
علیرضا کیهانپور
این پایگاه خبری بر اساس مجوز معاونت مطبوعاتی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی مشغول فعالیت است. این پایگاه خبری تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران بوده و هر گونه برداشت از مطالب آن تنها با ذکر منبع مجاز می باشد.