فاخته- در روزگاری که عشق را با حساب و کتاب میسنجند و دوستی را با احتیاط، هنوز گاهی از جایی دور، صدایی میرسد که به ما یادآوری میکند: محبت، زبانی دارد که منطق نمیفهمد.
ما انسانها چنان در پیچوخم عقل و منفعت گم شدهایم که فراموش کردهایم مهربانی، پیش از آنکه دانایی باشد، شهود است. و گاهی، یک موجود خاموش، بیآنکه سخن بگوید، آموزگار همین شهود میشود.
باز تعریف خاطره ای از یک دوست که "تن ها" را می لرزاند و این که سالها پیش مدتی را در بیابانی دور گذراندم ؛ جایی خاموش، با زمینی تَرَکخورده و آسمانی بیرحم.
دوستی چهار دیواری متروکی در اختیارم گذاشت تا مدتی در آن زندگی کنم. تنها همدمم در آن خلوتِ غبارگرفته، سگی پیر و قویهیکل بود؛ نگهبان ملک و نگهبان شبهای من.
ما باهم حرف نمیزدیم، اما میانمان گفتوگویی بیصدا جریان داشت.
من سهمی از غذایم را با او قسمت میکردم و او سهمی از آرامش را به من بازمیگرداند.
میان ما پیمانی نانوشته شکل گرفته بود : من او را میدیدم و او مرا میفهمید.
اما روزی رسید که زخم بر تنش نشست.
زخمی چرکین، عمیق و ناتمام. "دامپزشک گفت" : درمان ندارد و نگه داشتنش خطرناک است. حکم مرگش را صادر کردند، بیآنکه او را بشناسند.
صاحبش نتوانست بِکُشد، از من خواست که او را بیرون کنم.
من هم، میان دلسوزی و ترس، ناچار شدم.
روزِ رفتنش، مقاومت کرد. با نگاهی پر از پرسش، اما آرام.
وقتی اصرارم را دید، سرش را پایین انداخت و رفت.
در آن لحظه فهمیدم، گاهی موجودات وفادارتر از ما، سکوت را بر فریاد ترجیح میدهند.
رفتش، در دل بیابان.
و من در سکوتش، صدای فرو ریختن چیزی را در درونم شنیدم.
روزها و هفتهها گذشت.
تا روزی که ناگهان، از راهی مخفی که فقط خودش میشناخت، بازگشت.
زخمی در کار نبود. تنش ترمیم شده بود، چشمانش آرام بود و وقارش همان.
نه از دارو، که از ایستادگی زنده مانده بود.
آمده بود، نه برای طلب پناه، بلکه برای ادامهی وظیفهاش ؛ نگهبانی.
چند روز بعد، نگهبان چهاردیواری کناری را دیدم. با آرامش گفت:
«در تمام آن مدت که بیرونش کرده بودی، هر شب میآمد پشت در. تا صبح نگهبانی میداد و پیش از طلوع میرفت. هر شب...»
«این جمله، مرا در هم شکست.»
همانجا فهمیدم: او از مرز حیوان بودن گذشته بود و به مرتبهی عشق رسیده بود.
در دنیای ما، وفاداری به اندازهی یک واژه مصرف میشود ؛ اما او آن را زیست.
آن شب، تا صبح خوابم نبرد. به مفهوم تبعید فکر میکردم.
ما انسانها هر روز کسانی را از دایرهی خود بیرون میرانیم — با قضاوت، با ترس، با بیاعتمادی-- و البته با افسوس!.
اما آنان که عشق حقیقی دارند، حتی از پشت درهای بسته، هنوز نگهبان ما میمانند.
سگِ بیابان، به من فهماند که عشق، حذفشدنی نیست.
میتوان او را بیرون کرد، میتوان فراموشش کرد، اما او راه بازگشت را میداند.
او در بیابان نَمُرد، چون عشق نمیمیرد.
او بازگشت، چون محبت، راه خود را از "دل خاک و خار" هم پیدا میکند.
از آن روز به بعد، دیگر نتوانستم واژهی «سگ» را دشنام بشنوم.
هر بار که کسی این واژه را به عنوان تحقیر به کار میبرد، در دلم میگویم:
«کاش همهی ما، اندکی از آن وفاداری، آن سکوت و آن عشق را داشتیم.»
در جهانی که مردمش عشق را وزن میکنند و محبت را شرطی میخواهند،
سگِ آن بیابان هنوز هر شب در ذهن من قدم میزند،
بیصدا، آرام، و نگهبان همان دلی که روزی به او پناه داده بود.
سخن آخر
شاید در عصر منطق و تکنولوژی، سخن گفتن از احساسات یک سگ سادهلوحانه به نظر برسد.
آن که در تاریکیِ بیابان، بیغذا و بیپناه، باز هم نگهبان عشق میماند،
درس اخلاق نمیدهد — خودش اخلاق-- است.
و چه زیباست :
نریشن بازسازیشده و کامل بر پایهی دوبله ایرانی 《خانه کوچک》
«زندگی منشور دواری است...
که شادی و اندوه، امید و نومیدی، در آن بیوقفه میچرخند.
و تنها عشق است که این گردش را معنا میدهد.
زندگی هر انسان، سفری است از غبار تا روشنایی،
از نادانی تا دانایی، از خود تا خدا.
این داستان خانوادهای است ساده و مهربان،
که در جستجوی آرامش و خوشبختی،
از دیار خویش کوچ کردند،
تا در دل دشتهای پهناور و سبز،
خانهای کوچک بسازند —
خانهای از چوب و دل،
با دیوارهایی که نه از سنگ، که از محبت برپا شده است.
در کنار هم، با کار و ایمان،
با اشک و لبخند،
معنای واقعی زندگی را میآموزند.
خانهای کوچک...
اما سرشار از عشق.»/ ۷۸۶
علیرضا کیهانپور
این پایگاه خبری بر اساس مجوز معاونت مطبوعاتی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی مشغول فعالیت است. این پایگاه خبری تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران بوده و هر گونه برداشت از مطالب آن تنها با ذکر منبع مجاز می باشد.